باید همیشه شکرگذار خدا بود در همه حال
چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد. عادت داشت
تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در
اطراف آنجا نگه دارد زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها
برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد هر بار که او آتشی میان سنگ ها می افروخت متوجه می شدکه یکی از سنگ ها
مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن رانمی دانست .چند بار سعی
کرد با عوض کردن جای سنگ ها چیزی دست گیرش شود
اماهم چنان در
جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز سنگ آگاه شود .تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد رو به آسمان کرد و خداوند را درحالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت :خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی و به فکر آرامش اوهستی پس ببین برای من چه کرده ای و من هیچ گاه سنگ وجودم رانشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.خدایا شکرت و ببخش مرا